کمک کنین ای آدما فصلا زمستونی شدن
خنده کمه روی لبا باز چشا بارونی شدن
یکی به ما خبر بده که از خوشی باخبره
به ما که خسته ایم بگه خونه ی بهار کدوم وره
تا وقت درمون میرسه رو زخمو بازش میکنن
سنگ ریا رو جای مهر سنگ نمازش میکنن
آخر خط که میرسیم خطو درازش میکنن
آهای فلک آهای فلک که گردنت از هممون بلند تره
به ما که خسته ایم بگو خونه ی بهار کدوم وره
تو شهرمون آخ بمیرم چشمه ستاره کور شده
مسافره امیدمون رفته از اینجا دور شده
نمیدونم باغبونا چرا تو دستا تبره
به ما که خسته ایم بگین خونه ی بهار کدوم وره
آهای فلک آهای فلک که گردنت از هممون بلندتره
به ما که خسته ایم بگو خونه ی بهار کدوم وره
خواننده و شاعر : علیرضا پوراستاد
دکلمه : علی ایلکا
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفتهاند
ترا به نام صدا میکنند
The window is still open;
You are from the height of the porch to the garden
Trees and lawns and geranium
Smell it sweet smell
Look at that glimmer of sunshine,
All the spitters
Which is in your absence
They blamed me,
They call you Terra. . .
Fereidoun Mashiri
فریدون مشیری
تا توطئهای دیگر، ای دوست خداحافظ
تا ضربهی کاریتر، ای دوست خداحافظ
مِیلی به سلامت نیست، هر بار دروغی تو
یکبار به خود بنگر، ای دوست خداحافظ
این حقِ من از ما نیست، تعبیرِ تو از حق است
من میگذرم، بگذر، ای دوست خداحافظ
میبخشمت امّا تو، هستی که بمانی با
این کینهی شرمآور، ای دوست خداحافظ
بفروش رفاقت را، من از تو نمیرنجم
بس نیست همین کیفر؟ ای دوست خداحافظ
افشین یداللهی
می آید روزی که در تراس خانهات
روی صندلی دسته دار نشستهای و بازی کودکان را تماشا میکنی
آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه میکند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد.
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای.
کنار روزمرگی هایت،یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک میکنی
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند.
شباهت اسمی بود!
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری،لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را مینوشی.
من به همان لبخند زنده ام
روزبه معین
پاییز من سلام ، دلم را ندیده ای؟
نزدیک تر بیا!!! تو چرا رنگ پریده ای؟!
انگار مثل من رکب از عشق خورده ای
یا زعفران به صورت نازت کشیده ای؟
اینجا بشین و تکیه بده بر سکوت من
توخسته ای و تازه از این در رسیده ای
بگذار تا حکایت دل را بیان کنم
شاید شبیه قصه ی ما را شنیده ای
روزی مسافری که قطارش ترانه بود
آمد سوار قافیه های سپیده ای
چشمش عجیب وسوسه ی کودکانه داشت
مانند تیله ای که از عابر خریده ای
در دست گرم او تب پروانه مانده بود
در پیله ای که از نخ آتش تنیده ای
یک جرعه شعرخواست که دل را صفا دهد
از استکان لب زده دادم چکیده ای
با خنده گفت: دختر باران! تو می
این گونه های سرخ ز باغ که چیده ای؟
تا انتهای کوچه نگاهی غریب داشت
من ماندم و تبسم بر غم تکیده ای
من سالهای سال دلم را ندیده ام
پاییز جان بگو تو دلم را ندیده ای؟!
پروین نوروزی
چقدر صدای آمدنِ پاییز
شبیه صدای قدم های تو بود
ملتهب، مرموز، دوست داشتنی.
چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست
نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف.
چقدر صدای خش خش برگ ها
شبیه صدای قلب من است
که خواست، افتاد، شکست.
چقدر این پیاده رو ها پر از آرزوهای من است
نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست.
چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست
شبیه کسی که بود، رفت
کسی که دیگر نیست
پریسا زابلی پور
از کتاب : او همچنان غایب
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
سید مهدی نقبائی
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پُرِ دوست ،
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو … ؛
هر کسی میخواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند .
شرط وارد گشتن :
شست و شوی دلهاست
شرط آن ، داشتن یک دل بی رنگ و ریاست …
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم :
ای یار
خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر :
"خانه دوست کجاست؟ "
نیلوفر عاکفیان
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
که هرچه زهر به خود می دهم نمی میرم
من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم
به دام زلف بلندت دچار و سردرگم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم
درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم
فاضل نظری
کد آوای انتظار همراه اول : 21585
درباره این سایت