پاییز من سلام ، دلم را ندیده ای؟
نزدیک تر بیا!!! تو چرا رنگ پریده ای؟!
انگار مثل من رکب از عشق خورده ای
یا زعفران به صورت نازت کشیده ای؟
اینجا بشین و تکیه بده بر سکوت من
توخسته ای و تازه از این در رسیده ای
بگذار تا حکایت دل را بیان کنم
شاید شبیه قصه ی ما را شنیده ای
روزی مسافری که قطارش ترانه بود
آمد سوار قافیه های سپیده ای
چشمش عجیب وسوسه ی کودکانه داشت
مانند تیله ای که از عابر خریده ای
در دست گرم او تب پروانه مانده بود
در پیله ای که از نخ آتش تنیده ای
یک جرعه شعرخواست که دل را صفا دهد
از استکان لب زده دادم چکیده ای
با خنده گفت: دختر باران! تو می
این گونه های سرخ ز باغ که چیده ای؟
تا انتهای کوچه نگاهی غریب داشت
من ماندم و تبسم بر غم تکیده ای
من سالهای سال دلم را ندیده ام
پاییز جان بگو تو دلم را ندیده ای؟!
پروین نوروزی
درباره این سایت