می آید روزی که در تراس خانه‌ات

روی صندلی دسته دار نشسته‌ای و بازی کودکان را تماشا می‌کنی

آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه می‌کند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد.

سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای.

کنار روزمرگی هایت،یک فنجان چای برای خودت می‌ریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک می‌کنی

اما یک‌باره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند.

شباهت اسمی بود!

تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری،لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می‌نوشی.

من به همان لبخند زنده ام ‌‌

 

روزبه معین

دانلود دکلمه



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گیمر 98 حماسه و عرفان Jennifer کفپوش سه بعدی انجمن زيست شناسي دبيرستان شهيد باهنر 5 fanyidaohangye Todd پرستاري در منزل ساعت مچی